روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد
تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها
یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرت
مان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید: « آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: فکر می کنم
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
بقیه در ادامه مطلب...
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و
آنها چهار تا. ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را
دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست »
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم»
سلام دوست خوبم
مرسی که از وبلاگم دیدن کردید
وبلاگ خوبی دارید امیدوارم که که در کارتون موفق باشید .
با تشکر...